حرف هایی که باید بشنوند

حلقه اتصال حرف هایی که باید بزنی و ندانند تویی

تبلیغات تبلیغات

وقتی خانواده ، علیرضا رو ناخواسته اذیت می‌کردند

علیرضا فرزند آخر خانواده ،بسیار فرمان پذیر، که به زعم خودش بسیار از او کار می‌کشیدند . 

به قول خودش کم کم داشت ریش و سبیل در می‌آورد و دیگر از ماندن در خانه و مدام فرمان بردنِ صرف ، خسته شده بود .

حتی به فرار از خانه نیز فکر کرده بود. می‌خواست از خانه برود جایی که کسی سراغ او را نگیرد ، رفتنی که باعث شود کمبود او نیز احساس شود. 

شاید رفتنی از جنس آغاز تنهایی و آغاز کار کردن برای خود.... و دست در جیب بودنی که کسی به آن چشم نداشته باشد . 

بسیار کلافه شده بود ، او برای ما تعریف کرد که در اینترنت برای یافتن راه حل بسیار جستجو کرده است تا اینکه با وبلاگ ما آشنا شده .

 

مشکلش را با ما در میان گذاشت با جزئیات بیشتری که در اینجا قابل بیان نیست . تیم ما با ارسال چند پیام به صفحات مجازی مادر خواهر داماد و یکی از برادرانش توانستند دل علیرضا را به دست آورده و جلب رضایت کنند...

چون با پیام‌های ما فهمیدند که تنها مودت و محبت است که می‌تواند بنیان خانواده را محکم نگه دارد و در این بین تبعیض قائل شدن عاقبت خوشی ندارد.

 

 یکی از آن پیام‌هایی که ارسال شده است متن زیر است

 

 

کسی نبود برای رفتنم گریه نکرد، کسی برایم دست تکان نداد. می رفتم اما نمی دانم کجا. مگر موقع آمدنم می دانستم کجا می آیم؟ مگر برایم گفته بودند برای چه می آیم؟ آمده بودم و حال باید می رفتم. مگر نه اینکه هر آمدنی را رفتنی است. سالها اینجا بودم، دیدنیها دیده بودم، شنیدنیها شنیده بودم، زندگیها کرده بودم و خیلی وقتها خیلی خسته شده بودم، بریده بودم، دلم خیلی وقتها رفتن را خواسته بود. اما مگر من به اختیار آمده بودم که به اختیار بروم؟

اینجا آخرین ایستگاه زندگیم بود، به انتظار ایستاده بودم با چمدانی در کنارم. نگاه که می کنم چقدر تنهایم، به تنهای زمانی که آمده بودم. گویی نوار زندگیم را بر روی دور تند در مقابل چشمانم به تماشا گذاشته اند، انگار از آمدنم تا رفتنم به ثانیه ای نکشیده است. اگر این قدر کوتاه اینجا اقامت کرده ام پس چرا خسته ام و دلم رفتن می خواهد. سنگ زمانه بارها به دلم خورده بود، بارها در شب مهتابی ستاره ام را گم کرده بودم، تمام عمر را دویده بودم، بارها زمین خورده بودم، بارها گریسته بودم، بارها از نفس افتاده بودم و حال اینجا در آخرین ایستگاه به انتظار آخرین قطار ایستاده بودم.

صدای پیچیده در فضا می گوید تا آمدن قطار زمان اندکی مانده است. می ترسم، مگر نه آنکه ناشناخته ها دلشوره و ترسی عجیب همراه خود دارند؟ می ترسم, اما ترسم مانع رفتنم نیست، مگر ترس مانع آمدنم بود که مانع رفتنم شود؟ مگر من با ترس بیگانه ام؟ زمان آمدنم از ترس می گریستم و حال زمان رفتنم باز هم می ترسم. اما باید بروم، دلم رفتن می خواهد.

دیگر اینجا را نمی خواهم، دیگر شوق ماندن ندارم. او آنجا در آنسوی ایستگاه منتظر من است. این ایستگاه آخر، این قطار آخر مرا به او می رساند. از دوریش دردها کشیده ام، رنجها برده ام و تنها خودم میزان اشتیاقم را برای دیدارش می دانم. حرفها با او دارم، درد دلها دارم، گفتنیها دارم. این قطار مرا به او می رساند. چمدانم را به دست می گیرم، قطار نزدیک است.

 

 

تیم ما برای بهبود مسائل خانوادگی یا ارتباطی شما در خدمت شماست ، با  افتخار .blush

اگر موضوع جدیدی به ذهن شما رسید برای ما کامنت کنید .cool

اگر مشکل خصوصی دارید از طریق ارتباط با ما اقدام کنید و پیگیر باشید .mail

در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

مطالب پیشنهادی

آخرین مطالب سایر وبلاگ ها

جستجو در وبلاگ ها